-
20 دسامبر 2018 - 29 آذر 1397 bbcnews
'پدرم با دستخالی مینها را خنثی میکرد'
'پدرم با دستخالی مینها را خنثی میکرد'

عبدالله فاخر ابراهیم ۱۹ سال دارد. پدر عبدالله، شش سال عمرش را در میدانهای مین مرگبار عراق گذراند و در این دوران زندگی هزاران نفر را نجات داد.
او میگوید "پدرم، فاخر برواری، قهرمانی واقعی بود.
متن زیر نوشته عبدالله است.
پدرم در ارتش به عنوان خنثیکنندهٔ مین خدمت میکرد، به این معنا که او تمام روزها و زمانش را برای خنثی کردن هزاران بمبی که در پشت جبههها و در ویرانههای سرزمینمان باقی مانده بود، میگذارند. او این وظیفهٔ دشوار را در طول جنگ عراق در سال ۲۰۰۳ تا ۲۰۱۱ برعهده داشت و دوباره با ظهور نیروهای موسوم به داعش ناچار شد این کار را از سر بگیرد.
چندین دهه است که عراق مینگذاری شده است. در حقیقت، انجمن غیردولتی بریتانیایی "ماینز ادوایزری گروپ"(MAG) که در زمینهٔ خنثی کردن مین و بمب در سراسر جهان فعالیت میکند، عراق را یکی از مینگذاریشدهترین مناطق جهان میداند. مینها به طور وسیع در جنگ ایران و عراق و در جنگهای اول و دوم خلیج فارس، و در جریان سرکوب کردها در دوران حکومت صدامحسین به کار گرفته شدند.
و اخیراً، با فرار سربازان داعش، مناطق مینگذاری شده با اثرات فاجعهبار آن برجای ماند. این سلاح یکی از بیرحمانهترین سلاحهای جنگی است: مینها با مواد منفجره و گاهی با شراپنل یا گلولههای انفجاری پر میشوند و میتوانند هر فردی که به آن برخورد کند را زخمی، معلول یا نابود کنند. به طور معمول مین با قدم گذاشتن فرد بر آن فعال میشود، بعضی از انواع آن حتی فقط با نزدیک شدن به آن منفجر میشود و انواعی هست که میتوان آنها را از راه دور هم منفجر کرد.
در سال ۲۰۱۷، تحقیقات نشان داد که حدود ۴۰ هزار نفر در عراق بر اثر مینها یا پسماندهای دیگر انفجاری باقیمانده از جنگ، مثل بمبها و خمپارهها جان خود را از دست دادهاند.
پدرم در سال ۱۹۹۱ به ارتش پیوست، در آن زمان ۱۶ سال داشت، پیش از آنکه من، بزرگترین فرزند از هشت فرزند او، به دنیا بیایم. درادامه راه پدر و برادر بزرگش او هم به نیروهای پیشمرگه کرد پیوست. پس از مرگ پدرم، سه سال پیش، به دلیل شجاعتش، به او لقب"ژنرال" دادند.
زندگی برای مردم، تحت سلطهٔ رژیم صدام حسین بسیار دشوار بود، کردها در طول دو دههای که صدام بر سر قدرت بود، مدام سرکوب میشدند. در سال ۲۰۰۶، دادگاهی در عراق صدام را به نسلکشی و کشتن بیش از ۵۰ هزار کرد در دههٔ ۱۹۸۰ متهم کرد.
وقتی امریکاییها در سال ۲۰۰۳ در عراق مستقر شدند من و خانوادهام خیلی خوشحال شدیم چون این به معنای رهایی از چنگ صدام بود. ما پس از سالها جنگ و خونریزی فقط طالب صلح و آرامش بودیم.

از آن زمان بود که پدرم خنثی کردن مین را شروع کرد. اولین بار وقتی بود که او به نیروهای ویژهٔ آمریکا که در میان جنگ وغارت، کنترل شهر موصل، دومین شهر بزرگ عراق را در سال ۲۰۰۳ در دست گرفتند، کمک کرد.
در آغاز جنگ، سراسر کشور بمبگذاری و مینگذاری شده بود.
بار اول که پدرم مین را خنثی کرد، فقط یک چاقو و سیمچین داشت، بدون هیچ لباس ایمنی. در برابر شگفتی همگان و با سرپیچی از دستور آمریکاییها که از او خواسته بودند از این کار صرفنظر کند، او مین را یافت و با دست خالی آن را خنثی کرد، فقط با بریدن سیمی که باعث انفجار آن میشد.
بعد از این ماجرا تعجبی نداشت که آمریکاییها با تحسین او را "فاخر دیوانه" مینامیدند.
پدرم هیچ آموزش خاصی ندیده بود، به طور غریزی میدانست که باید چه کند، این کار را انگار با حسّ ششم انجام میداد.

بزرگ که شدم، من هم میخواستم مثل پدرم "مینیاب" بشوم. گاهی اگر وقت داشت، به من یاد میداد که بمبهای ساده را چطور خنثی کنم، مثلاً بمبهایی که به تلفنهای همراه وصل میشد. این بمبها با قدم گذاشتن روی آنها منفجر نمیشدند، بلکه با استفاده از تلفن فعال میشدند، باید سیم را قطع میکردی تا بمب منفجر نشود.
این رابطهٔ معمول پدر و فرزندی نبود، اما این لحظهها ما را به هم خیلی نزدیک میکرد.
مادرم خیلی دلواپس و نگران او بود. مادرم به من میگفت که آموزش ندیدن پدر برای کار با بمبها او را میترساند و نگران میکند.
گاهی وقتی پدر به خانه میآمد، آنها با هم جرّوبحث میکردند، مادر به او التماس میکرد که "به خانه و خانوادهات بازگرد، این کارها ارزشش را ندارد"، اما پدرم میگفت بچههایی که به خاطر این بمبها ممکن است بمیرند مثل بچههای خود من هستند از این رو باید بروم و این کار را ادامه دهم.
او خوب میدانست این کار چقدرپرخطر است، بسیاری از افراد مینیاب در همان ماههای اول شروع کارشان کشته شده بودند، چون این کار واقعاً خطرناک است. پدرم پول برایش مهم نبود، او فقط میخواست کاری کند تا از رنج این جهان بکاهد. هر مین که خنثی میشد یک زندگی نجات پیدا میکرد.
من همیشه خوب میدانستم که او چقدر دلاور است و کارش چقدر اهمیت دارد، اما تازه در سال ۲۰۱۷، سه سال پس از مرگش بود که عظمت قهرمانیهای او را دریافتم. ما وسط نقلوانتقال به خانهٔ جدید بودیم که من چمدانی پر از فیلمهای ویدئویی پیدا کردم.

پدرم با دوربین فیلمبرداری خانگی از خودش در حین کار فیلم گرفته بود. او میخواست به سربازان همکارش چگونگی خنثی کردن بمبها و مینهای مرگآفرین را نشان دهد و کار خود را هم ثبت کرده باشد. بیشتر صحنهها را رانندهاش یا سربازان دیگری که همراه او به مناطق مینگذاریشده میرفتند، فیلمبرداری کردهاند. .
من این فیلمها را همراه با هوگر هیروری، فیلمسازی که مستندی دربارهٔ پدرم ساخت، دیدم. تجربهٔبسیار دشواری بود. در کنار صحنههای بسیاری از موفقیتهای پدرم، لحظههایی هم بود که دوربین مرگ آدمهای بیگناه و انفجار ساختمانها و ماشینها را ثبت کرده بود.
سختترین لحظهٔ آن یکی از بدترین روزهای زندگی من بود که بر صحنهٔ فیلم نقش بسته بود. ۲۸ اوت سال ۲۰۰۸، زمانی که پدرم نزدیک بود در انفجاری جانش را از دست بدهد.
او بمبی را در خانهای متروک خنثی کرد ولی همان موقع ناگهان بمب دیگری در آنجا منفجر شد. در فیلم اثر هولناک انفجار و صدای مهیب آن را میشنوی. هیچ کلامی توانایی بیان احساس مرا در هنگام دیدن این صحنهها در آن فیلم ندارد. من فقط میگریستم و میگریستم.
زمانی که این اتفاق افتاد، همه شوکه شده بودیم. یادم میآید با شنیدن اخبار همه ما گریه میکردیم. ما فکر میکردیم که او جان خود را از دست داده است.
وقتی به بیمارستان رفتیم، دریافتیم که او زنده است اما در کماست. او زنده ماند وکمکم حالش بهتر شد. پدرم پای راستش را از دست داده بود و شنواییاش آسیب دیده بود و به شدت سوخته بود، اما هنوز زنده بود.
من هرگز از او نپرسیدم که چرا جانش را به خطر میاندازد، میدانستم کارش برایش چقدر ارزشمند است، به همین دلیل این آسیبدیدگی بسیار ویرانگر بود.

بعد از چند ماه، وقتی حالش بهتر شده بود، بیصبرانه مایل بود به ارتش برگردد اما به دلیل معلولیتش امکان نداشت. او نابود شد. به مدت شش سال، پدرم ناچار شد تن به زندگی عادی دهد. در این دوران او همیشه عصبانی بود. نمیتوانستم باور کنم که چنین آدمی شده بود.
او تشنهٔ این بود که به زندگی گذشتهاش بازگردد.
در سال ۲۰۱۴، وقتی داعش، موصل را تسخیر کرد، همهچیز عوض شد. در سالهای پس از استقرار نیروهای امریکایی در عراق و خلاء سیاسی پس از آن، گروههای مختلف نظامی در سراسر کشور به وجود آمدند از جمله داعش؛ آنها به موقعیتی دست یافته بودند که همه ما از آن میترسیدیم و خیلی از ما فکر میکردیم چنین چیزی محال است: آنها دومین شهر بزرگ عراق را تسخیر کردند و تصمیم داشتند تا سیستم افراطی خود را در آنجا بر سر کار بیاورند.
وقتی داعش کنترل شهر را در دست گرفت، آنها شروع به ربودن و کشتن افراد و تجاوز به دختران کردند. آنها کارهای نفرتانگیزی میکردند که نمیتوان به زبان آورد. همه میترسیدند که آنها به طرف شمال پیشروی کنند و به مناطق کردنشین برسند.
پدر تصمیم گرفت که به عنوان نیروی داوطلب به ارتش ملحق شود و از مهارتی که داشت برای نجات جان انسانها استفاده کند. یکی از ابعاد هولناک حکومت ترس و وحشت داعش، میدانهای وسیع مینگذاری شده بود، آنقدر وسیع که در بیست سال گذشته سابقه نداشته است.

زخمهایش کاملاً بهبود نیافته بودند اما میتوانست به کمک پای مصنوعی راه برود. این پای مصنوعی باعث درد زیادی میشد اما بمبها و مینهای زیادی برای خنثی کردن بود و او هیچ فرصتی برای استراحت نداشت. او حتی مدتی بیمار شد اما باز هم به کارش ادامه داد و روزها و روزها به خنثی کردن بمبها و مینها میپرداخت.
در همان سال سرانجام آن اتفاق بد روی داد. پدرم در روستایی بود و داعش خانههای روستا را پر از بمب کرده بود. او میخواست به خانه بازگردد که چند نفر ازروستاییان از او میخواهند که خانهای را که فکر میکنند مینگذاری شده است، ببیند. و او قبول میکند.
سربازی از داخل خانه فیلمبرداری کرده است. پدرم به دقت سیمها را قطع و بمبها را خنثی میکند، ناگهان تلفن زنگ میزند، تلفنی که به مین وصل است. پدرم آن را بیرون میبرد و خنثی میکند، سپس به داخل خانه برمیگردد، در حالی که همه به او التماس میکنند که این کار را نکند. پس از چند دقیقه، تلفن دوباره زنگ میزند، این بار بمب منفجر میشود و او در جا کشته میشود.

چند روز قبل از مرگش، برای اولین بار از او خواهش کردم که دیگر اینقدر جانش را به خطر نیندازد. به او گفتم :"یا مرا هم با خودت ببر یا دست از این کار بردار".
همه ما میدانستیم که او رفتنی است، میشد این را حس کرد. وقتی آدم کاری به این خطرناکی را مدام انجام دهد، از آن اتفاق هولناک، گریزی نیست.
الان چهار سال از آن زمان گذشته است و من هنوز نتوانستهام رفتن او را باور کنم. خوب میدانم که او به مأموریت ارتش نرفته است که بازگردد، اما گاهی دوست دارم فکر کنم که او دوباره پیش ما برمیگردد.
مرگ او همهچیز را برای من تغییر داد. من از رؤیایم برای مینیاب شدن دست کشیدم چون حالا من باید از لحاظ مالی، زندگی خواهران و برادرانم را اداره میکردم. من حق نداشتم که جان خود را به خطر بیندازم و آنها را رها کنم. برادران دوقلویم هرگز پدرم را ندیدند، آنها کمی پس از مرگ پدرم به دنیا آمدند.
من تصمیم گرفتم تا درسم را ادامه دهم که بتوانم شرایط بهتری برای خانوادهام تأمین کنم. من در دانشگاه امریکایی کردستان عراق زبان انگلیسی میخوانم. امیدوارم روزی بتوانم به نیروهای امنیتی بپیوندم و از مردمم حمایت کنم. این همان انگیزهٔ پدرم بود و انگیزهٔ من هم هست.
به طور کلی، فکر میکنم پدرم با کاری که انجام میداد، هزاران زندگی را نجات بخشیده است. من هنوز از شجاعت و دلاوری او شگفتزدهام و به او افتخار میکنم. این دنیا به آدمهای بیشتری مثل او نیاز دارد. .
بزرگترین آرزوی من برای آینده، جهانی بدون مین، جهانی بدون جنگ، جهانی که هرکس بتواند در صلح و آزادی زندگی کند.
آخرین ویرایش: 1397/09/30